شب است و من بي تاب

حرفهاي نگفته بانوي صاحبدل

شب است و من بي تاب

۱۲۳ بازديد
شب است ومن بي تاب باز خاطره ها به جانم افتاده اند هوسي قديمي؛ جاي تن؛ دستانت كه وجب به وجب مرا را ازبر است؛ تني كه ميداند بعد از تو هرگز نوازش نخواهد شد؛ مگر در دنياي خيال؛ خيال ت كم است ، براي من اين روزها دلتنگم ؛ هزاران بار در اغوش ميكشم تويي را كه حتي يك شب نداشتمت من بستري از دستان تو را ميخواهم من از خوابيدن در بي اغوشي تو خود را ، تو را گم كرده ام بيا يك شب دل به دريا بزنيم؛ چشمانت راببندو بگذار تنت را ببويم لبت را ببوسم و يك دل سير در اغوش بگيرمت تن من سالهاست اغشته شده به عطر توست و هرشب در حسرت حضورت مانده بي انكه بخواهد مردي جز تو ادامه اش دهد بيا جاي لمست را بوسه هايت را پاك كن شبي از همين شبهاي گرم تابستان برگرد و تصاحبم كن راستش من به ته دوست داشتن كه فكر ميكنم باز هم به تو ميرسم
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد